تارا تارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

تارا -تک ستاره ما-

عبادت تارا

تارای مامان در حال خواندن نماز صبح-اونم با لباس خواب : تارا خانم در حال ا.. اکبر گفتن در حالی که دستاش رو برده کنار گوشش: تارا در حال رکوع (البته به خیال خودش): تارا در حال سجده (البته به مدل خودش-چون قشنگ به سینه روی زمین میخوابه): ...
27 شهريور 1390

عکس سیسمونی-2-داخل کمد

حوله حمام و پتوی نوزادی تارا         جهت مشاهده بقیه عکسها به ادامه مطلب مراجعه نمایید. اسباب بازیهات مارک تولو هست که بابا جواد اینها واست خریدند. اون خرگوش سفید سمت چپی و شیر سمت راستی رو هم خاله سودابه بهت داده بود...   این اردک زرد سمت چپ ه م عشق دوران نوزادیت بود .خیلی دوسش داشتی سفت میگرفتیش و ملچ و مولوچ پاهاش رو میخوردی.عاشق صداش هم بودی و تا میدیدیش یا صداش رو میشنیدی آروم میشدی. ولی بزرگتر که شدی یه خرده نسبت بهش کم لطف تر شدی و مثل سابق دوسش نداشتی...   اون لیوان صورتی رو خاله سودابه بهت داده - د...
22 شهريور 1390

عکس سیسمونی-1-تخت و کمد و وسایل

اون الاغه بالای کمدت رو قبل از اینکه شما تو دل مامانی بیای بابا حسین از کنار پاساژمیلاد به نیت شما خرید. همون موقع  مامان نسرین هم اون گل رو برات خرید.که باتری دارند و تکون میخورند.  جهت دیدن بقیه عکسها به ادامه مطالب مراجعه نمایید... اون ست سمت چپ هم شامل پتو-تشک کوچک و بزرگ-بالشت-ساک-ملافه رو هم مامان افسانه از کیش واست آورده بود.   این پتو سفید بافتنی رو خاله طاهره واست فرستاره بود . خیلی بدرد بخور بود. کم جا و گرم ونرم.همه جا همرام میبردم و تو ساک ات بود. اون بالشته هم خرگوشی بود و من خیلی دوسش داشتم موقعی که میخوابیدی روش میشدی عین یه خرگوشه کوچولو... ...
22 شهريور 1390

شروع دوباره زندگی کارمندی سارا و تارا

امروز بعد از تقریبا 40 روز تعطیلی دوباره اومدم سر کار. دیشب شما بد خوابیدی و همش تا صبح غر غر کردی و نذاشتی منم درست و حسابی بخوابم. من هم که از دیشب اضطراب اداره رفتن گرفته بودتم با اذیتهای شما حال و اوضام بهتر از بهتر شد. نمیدونم چرا مثل بچه مدرسه ای ها روز اول استرس دارم... (اون روزها که مدرسه هم میرفتم همیشه همینطوری بودم.روز اول با دلشوره و استرس شروع میشد.) امروز صبح طبق معمول ساعت 6.15 بیدار شدیم - کارهامون رو کردیم و راه افتادیم. بابا حسین رو دم اداره اش پیاده کردیم و مثل همیشه بمحض پیاده شدن بابا حسین شما زدی زیر گریه... من نشستم پشت ماشین و راه افتادم و خدارو شکر شما خیلی به جیغ و دادتون ادامه ندادی و تا راه افتادیم آر...
12 شهريور 1390

آماده شدن برای مسافرت

تقریبا ٣ هفته ای شده که نتونستم بیام و برات بنویسم...  ١ هفته درگیر مهیا کردن کارهای سفرمون بودم - ١ هفته هم که مسافرتمون طول کشید و الان هم که تهران هستیم بابا حسین برگشته تا بره اداره ما هم پیش شیوا و شیدا و بابا اصغر موندیم و منتظر برگشتن مامان نسرین و مامان افسانه...  و قراره که بابا جواد هم بیاد تا هفته دیگه 4 تایی با هم برگردیم. خیلی وقت بود که دوست داشتم یه مسافرت درست و حسابی بریم و علارغم مخالفتهای شدید بابا جواد و مامان نسرین در مورد مسافرت با شما , بالاخره تونستم طبق معمول دقیقه نود برنامه مسافرت رو بچینم... اولش میخواستم برای اول شهریور برنامه بریزم ولی مسئول تور آژانس گفت که نرخ تورها از 25&nb...
1 شهريور 1390
1